اولین کتابی که خواندم ونصفه هم خواندمش "ابله محله" "کریستین بوبن" بود. آخر هر بار به وبلاگ زمستان سر زدم، از بوبن تعریف کرده بود. چند وقتی هم می شد که کتابش را خریده بودم. حالا خیلی هنر کردم که نصفش را خواندم چون "فروغ هستی" بوبن را که شروع کردم حتی چهار صفحه هم ازش نخواندم. یک سری جمله های مثلا عرفانی که اصلا حوصله اش را نداشتم.
سری به قفسه کتاب زدم. "سمفونی پاستورال" را برداشتم. اسم و طرح جلد قشنگی داشت. "آندره ژید" هم واقعا زیبا نوشته بود. روان و ساده و جذاب. اما بدترین جاش اینجا بود که پایان داستان جملاتی از کتاب مقدس داشت. جملاتی از مسیح (ع) و پولس. که هرچه زور زدم بفمم جمله ها چه معنی می دهد یا این که ژید از آن چه می خواهد، نشد که نشد.
تب کتاب خوابید. یک خواب زمستانی. تا این که "چراغ ها را من خاموش می کنم" را خواندم. عالی بود. اولین و تا حالا آخرین کتابی بود که تو تابستان خواندم و حسابی لذت بردم. "زویا پیرزاد" داستان زنی ایرانی را در دهه 40 روایت می کند که ارمنی است. او در حالی که یک ایرانی در خانواده است با تمام اوصاف، گاهی چشمانش را باز می کند و روزمرگی را کنار می زند.
تعادل قصه با آمدن یک همسایه دیگر ارمنی به هم می ریزد و خیلی جذاب جلو می رود. قدرت نویسنده در این است که مسائل جزیی را چنان دقیق تصویر می کند، که مخاطب هم با آن درگیر می شود. مثلا دادن یک مهمانی یا یک دعوای معمولی زن و شوهری. از طرف دیگر شخصیت پردازی داستان بسیار ماهرانه است. شخصیت هایی که به مرور داستان شناخته می شوند و همیشه چیزی می ماند که در ادامه داستان دنبال کشفش باشی. قصه ، قصه ای شسته رفته و دقیق است و من فکر می کنم چیزی در آن از قلم نیفتاده بود. دقیق و به جا.
آخر داستان هم یاد یک قطعه از نامجو افتادم که "عشق همیشه در مراجعه است."
پ.ن بی ربط: شب های قدر که سخنرانی ها را گوش می دادم تفاوت زیادی بین خودم و حتی اطرافیانم، با صحبت های روحانیون احساس کردم. یکی از یار امام زمان (ع) بودن می گفت آن هم از نوع 313 تایی اش، دیگری هم از عشق به خداوند ورای بهشت و جهنم. حالا یا کلاس اعتقادی من پایین است، یا این که آقایان سی چهل هزار نفر حاضر در مجلس و شاید چند صد هزار بیننده تلویزیونی را زیادی بالا گرفته بودند.